You know I need you... I mean I also hate you, but right now I need you
-Well, why don't you just stay there, and you can have it everyday?
[Pause]
The Power of Negative Thinking: It was a reaction to all that kind of Oprah Winfrey-ism, positive attitude, positive outcome … that’s utter bollocks. That’s bullshit. That’s not true. It’s a reaction against that.
خسته، بی حس، زیر چشا یکم کبود. شت. ساعت شیش صبه. چهارمین شبی شده که مث آدم نخوابیدی. بهانه؟ درس خوندن و پروژه و کارآموزی. خودتم میدونی همش کسشره. انگار منتظر یه فرصت بودی تا بیشتر برینی به همهچی.
با خودت میگی: چه قدر منفی شد باز.... از منفی نوشتن بدت میاد، میدونم. بنظرت چیز کسشریه. ولی میدونی که از اون کسشرتر مثبت نویسیه. یکم شرح حال بنویس پس!
آره خوبه! "تهران، گه بیکران!"
دیوث! مثلن میخوای بگی همینگویی؟
نه! این پارودیشه!
ها! پس وودی آلنی؟
حالا وودی آلنم خیلی پارودی ننوشته بنده خدا...
میدونم میدونم. به جا اینکارا پرده رو بزن کنار ببین هوا روشنه یا نه؟
تاریکه هنوز. چطور؟
اگه روشن بود خوب میشد میزدیم بیرون تو این پارک تخمیه میدوییدیم یکم.
گیر اوردی مارو؟ چشام باز نمیشه الان، برم بدوئم اونوقت؟ مشنگی؟
چشای منم وا نمیشه ولی میتونیستیم دستای همو بگیریم...اونوقت مشکلی پیش نمیومد.
میدونی من گی نیستم که؟
اممم...
خفه شو!
میدونم. ولی تو خودگرایی. این کارمونم خودگراییه.
خودگرا چه کسشریه دیگه؟
به خودت گرایش داری.
جقیام ینی؟
نه. فقط خودتو دوست داری ینی. با خودت حال میکنی.
جدی داری کسشر میگی. با من خودم حال نمیکنم.
مشکلت با من چیه؟
با تو مشکلی ندارم، با خودم...
من همون توئم!
اکی. همون. ولمون کن بابا.
نولانی شد.
تو چطوری خودِ منی ولی خوشحالی از اینکه نولانی شده حرفامون؟
خوشحال نیستم، فکت گفتم فقط.
بیا برو تو کونم جدی!
اوووم... فک نمیکردم اینقدر خودگرا باشی!
شب بخیر!
همهچی از شب شروع میشه. شبا تمام اون شخصیتی که واسه خودت تو این سالها ساختی از بین میره. خود خودتی. مث موزیک ویدئوی The Killers - Bones، پوست و گوشتت رو درمیاری و یه گوشه آویزون میکنی... فقط استخونی. شبا میتونی بفهمی کی جاش خالیه، کی رو باید حذف کنی از زندگیت، دلتنگِ کی شدی... انگار همهی جوابا جلوته. ولی به جای نگاه کردن به جوابا رویا پردازی میکنی. میگی باید با فلانی باشم. فکر میکنی هی... چرا نیستی؟ دلیلش مشخصه ولی به روی خودت نمیاری. هی خودت رو ارجاع میدی به اتفاقای گذشته... اگه اگه اگه. به درد بخور نیستن بهانههایی که میاری. اینارو به خودت میگی تا آروم شی. تا بتونی شب راحت بخوابی. چشمات از خستگی میخوان بسته بشن ولی مغزت نمیذاره. بلند داد میزنه: چرا شماها کنارم نیستید این روزا؟ بازم جواب جلو روته... ولی سعی میکنی به اون جواب اذیتکننده فکر نکنی. با خودت میگی: نه! اینا بد شانسی نیس... میخوای به خودت بقبولونی که: آره! تو همهی اینا حکمتی هست. تو همهی این دوریهایِ اذیتکننده و مسخره. حتمن آخرش به یه چیزی میرسه (و میرسیم).
I know that starting over's not what life's about
But my thoughts were so loud I couldn't hear my mouth
پ.ن: یادداشت قدیمیه به نسبت. فقط ۲ خط آهنگ جدیده.
هیچی نیس. تهِ تهش. همونجایی که منتظری بالاخره یه چیزی... یه روشناییای پیدا کنی. همونجایی که همه از اولش داد میزدن: "هی پسر! بدو! اونجا یه چیزی هس که میتونه تو رو نجات بده”.
الان همونجام رفقا! ولی چیزی نمیبینم. صدامو دارید؟ فقط یه سری آدم نشستن دورِ هم. لَباشون بستهاست. با خودخواهی حرفی نمیزنن. فک میکنن کول و باحالن. فک میکنن این شکلی همهچی رو میشه کنترل کرد. صدامو دارید؟ ازشون سوال میکنم ولی جواب نمیدن. فقط مهربانانه لبخند میزنن. ترسناکان. میترسم. صدامو دارین؟ طرف شما مث سابق شلوغه؟ هنوزم دسته جمعی Rococo رو میخونن؟ هنوزم دست تو دست هم تو خیابونا راه میرن و میگن شماها یه جایِ کارِتون ایراد داره؟ بیخیال ماها نشدن؟ میدونم صدامو دارید… شماها تنها دلگرمیِ این روزای منید. میخوام جلوتر برم. فک نکنم چیزی نصیبم بشه. ولی خب…میدونید چی میگم،نه؟
شاتِ اول: دبیرستان که بودم فک میکردم خیلی حالیمه. فک میکردم همهی بچههای کلاس یه مشت احمقن که همش دربارهی دخترا و جندهها و آخرین متدهای جلق زدن حرف میزدن. با خودم میگفتم اینا خیلی چیزا رو دارن از دست میدن. نه فیلم درست و حسابیای میبینن، نه کتاب میخونن… هیچی نمیفهمن! دارن زندگیشون رو به گند میکشن. میخواستم وایسم جلوشون و بگم شماها برید اتاق سبزِ تروفو رو ببینید تا بفهمید زندگی ینی چی! به خاطر همین بود کسی با من حال نمیکرد. همه منو به چشم آدم عجیب غریب کلاس میدیدن. همونی که حتی کسی حال نمیکرد باهاش یکی از اون شوخیهای احمقانهی دبیرستانی رو بکنه.
حالا خودم رو دارم میبینم. پشت لپتاپم نسشتم دارم تایپ میکنم. میتونم تصور کنم که همهی اونایی که مسخرهشون میکردم الان زندگیِ شادتری و بهتری از من دارن. خودم رو دارم میبینم که تو دلش میگه آخه تو چه کسخلی هستی؟ اینقدر سخته نرمال بودن؟ مثل آدمای معمولی زندگی کردن؟ میخوام پاشم برم پیش بچههای دبیرستانم. جلشون وایسم و بگم:
شماها چی دارید که من ندارم؟ شماها چی از زندگی فهمیدید که من نفهمیدم؟ چرا شماها اینقد خوشحال و راحتید؟ چرا من نمیتونم آدم معمولیای باشم؟
شاتِ دوم: میدونید؟ خیلی ترسناکه. اینکه یهو بفهمی تَهِ تهِ دلت چه احساسی داری. احساس پوچی میکنم. متنفرم از خودم که همچین حسی دارم. من و پوچی؟ آخرین چیزی که فک میکردم روزی بهش برسم همینه. با خودم چی کار کردم؟ نه اینکه اونقدر احساس پوچی کنم که بخوام خودکشی کنم، ولی اونقدری هست که منو دلسرد بکنه. آرزوم این بود فیلمنامهنویسی، چیزی (راکاستار مثلن!:)) ) بشم، ولی الان فقط یه آرزو دارم. مثل یه آدم معمولی زندگی کنم. همین.
شاتِ سوم: یه سری Drug دارم. اونا منو دور میکنن از این حس. دیدنشون به آدم انرژی میده. حالا یکی از مهمترین و نزدیکترین دراگهای من داره میره از تهران. درسته که شاعر میگه the drugs don't Work، ولی همین حس خوبی که به آدم میدن واسه چند لحظه رو حاضرم به قیمت مکافت بعدش بخرم. به قیمت این وابستگیای که ترک کردنش سخته.
شاتِ چهارم: آهنگ Tender رو گذاشتم تا گرمم کنه:
Tender is the day "
The demons go away
Lord I need to find
" Someone who can heal my mind
پ.ن : جدیش نگیرید.