همهچی از شب شروع میشه. شبا تمام اون شخصیتی که واسه خودت تو این سالها ساختی از بین میره. خود خودتی. مث موزیک ویدئوی The Killers - Bones، پوست و گوشتت رو درمیاری و یه گوشه آویزون میکنی... فقط استخونی. شبا میتونی بفهمی کی جاش خالیه، کی رو باید حذف کنی از زندگیت، دلتنگِ کی شدی... انگار همهی جوابا جلوته. ولی به جای نگاه کردن به جوابا رویا پردازی میکنی. میگی باید با فلانی باشم. فکر میکنی هی... چرا نیستی؟ دلیلش مشخصه ولی به روی خودت نمیاری. هی خودت رو ارجاع میدی به اتفاقای گذشته... اگه اگه اگه. به درد بخور نیستن بهانههایی که میاری. اینارو به خودت میگی تا آروم شی. تا بتونی شب راحت بخوابی. چشمات از خستگی میخوان بسته بشن ولی مغزت نمیذاره. بلند داد میزنه: چرا شماها کنارم نیستید این روزا؟ بازم جواب جلو روته... ولی سعی میکنی به اون جواب اذیتکننده فکر نکنی. با خودت میگی: نه! اینا بد شانسی نیس... میخوای به خودت بقبولونی که: آره! تو همهی اینا حکمتی هست. تو همهی این دوریهایِ اذیتکننده و مسخره. حتمن آخرش به یه چیزی میرسه (و میرسیم).
I know that starting over's not what life's about
But my thoughts were so loud I couldn't hear my mouth
پ.ن: یادداشت قدیمیه به نسبت. فقط ۲ خط آهنگ جدیده.
هیچی نیس. تهِ تهش. همونجایی که منتظری بالاخره یه چیزی... یه روشناییای پیدا کنی. همونجایی که همه از اولش داد میزدن: "هی پسر! بدو! اونجا یه چیزی هس که میتونه تو رو نجات بده”.
الان همونجام رفقا! ولی چیزی نمیبینم. صدامو دارید؟ فقط یه سری آدم نشستن دورِ هم. لَباشون بستهاست. با خودخواهی حرفی نمیزنن. فک میکنن کول و باحالن. فک میکنن این شکلی همهچی رو میشه کنترل کرد. صدامو دارید؟ ازشون سوال میکنم ولی جواب نمیدن. فقط مهربانانه لبخند میزنن. ترسناکان. میترسم. صدامو دارین؟ طرف شما مث سابق شلوغه؟ هنوزم دسته جمعی Rococo رو میخونن؟ هنوزم دست تو دست هم تو خیابونا راه میرن و میگن شماها یه جایِ کارِتون ایراد داره؟ بیخیال ماها نشدن؟ میدونم صدامو دارید… شماها تنها دلگرمیِ این روزای منید. میخوام جلوتر برم. فک نکنم چیزی نصیبم بشه. ولی خب…میدونید چی میگم،نه؟