تازه از حموم اومدم و دارم موهای سفید و پُرپشتم رو شونه میکنم . سعی میکنم مثل همیشه مدل تن تنی بهشون بدم، مخصوصاً حالا که نوه هام اومدن تا شام رو پیش ما باشن . اونا از این مدل مو خیلی خوششون میاد ... خندشون میگیره .
-بابابزرگ ! شام رو خودتون پختین یا ربات G-po ژاپنیتون درست کرده ؟
-هه ! سوال داره ؟ معلومه که خودم پختم ... G-po واسم لباس میشوره ، ظرفا رو تمیز میکنه و خونه رو جارو میکشه ولی بهش اجازه نمیدم که غذا بپزه ! هرچی نباشه بابابزرگتون یه پا آشپزه ها ! خود G-po هم غذاهای منو خیلی دوس داره ... مگه نه G-po ؟
-G-po با صدای رباتی : بعله ! شما حرف ندارین !
-چاکرتم G-po !
-بابا بزرگ ! میشه تا مامان و مامان بزرگ دارن میز شام رو آماده میکنن یه داستان بگین ؟
- حتماً ! داستان چارلی و کارخانه ی شکلات سازی خوبه ؟
- نه ! خسته شدیم از بس اونو شنیدیم ! یه داستان از زندگی خودتون بگید اصلاً .
- داستان آشنایی با مادربزگتون رو که چندبار گفتم ،تکراریه ... آهان ! میخواین داستان اینو که چجوری اون ماهی مرکب رو توی جنگ جهانی سوم شکست دادم بگم؟
کامران بالا و پایین میپره و میگه : آره ! بگین ! اول کدوم چشمش رو دراُوردی بابابزرگ ؟ سمت چپیه ؟
آرزو سرش رو پایین میندازه و به کامران نگاه میکنه.
-بابا ترس نداره که !
-چرا ! ترسناکه!
- بچه ترسو !
-آرزو با صدای خیلی بلند : مـــــامـــان ! کامی منو مسخره میکنه ! میگه بهم ترسو .
دخترم از اون دور داد میزنه : کامی ! انقدر خواهرت رو اذیت نکن ! بابا ! تو هم یه داستان شادتر تعرف کن خب ! تا به حال داستان اینو که چه طوری شد که به آشپزی کردن علاقمند شدی رو تعریف کردی براشون ؟
- آره بابابزرگ ! هیچوقت نگفتین چه شکلی شد که آشپز شدین .
- خب داستان از اونجایی شروع شد که ترم چهارم دانشگاه بودم یه درسی داشتم به اسم "زبان ماشین" که خیلی کُ .. ببخشید مزخرف بود.
G-po یهو منو نیگا مکنه و میگه : نژاد پرست ! تو از همون اول هم از صفر و یک بدت میومد.
-ببخشید ! چشم ! داشتم میگفتم ، یه درسی داشتیم به اسم زبان ماشین که علیرغم اینکه درس دلپذیری بود و من ذاتاً ازش خوشم میومد ولی به خاطر استاد مزخرفی که داشتم اون موقع زیاد علاقه نداشتم بهش . اسم استادمون "علامه" بود . خیلی بد ...
- علامه ربات بود ؟
- نه عزیزم ! علامه آدم بود .
-اَاَاَ ! فک کن معلمت آدم باشه ! هاها ! چه قدر پیری بابابزرگ !
- دستت درد نکنه ! خب ... علامه خیلی بد درس میداد و من ازش خوشم نمیومد . ولی یه روز وسط نصیحت کردناش یه جمله ی معرکه ای گفت : "به محیط اطرافتون توجه کنید و تک بعدی نباشید. هیچ کدوم از پسرا میدونن که دخترا چه جوری لاک میزنن ؟ نع ! نمیدونین ! چون به محیط اطرافتون توجه نمیکنین ! بلدید یه غذای ساده درست کنید ؟ نع ! چون توجه نمی کنید !". همونجا بود که گفتم باید به زندگیم توجه بیشتری کنم . اون موقع ها سرم همش تو فیلم و موسیقی و کتاب بود ...در کنارش درس هم باید میخوندم . کمتر پیش میومد تا کار جانبیِ دیگه ای بکنم . معمولاً مادرم غذاهای خونه رو درست میکرد تا اینکه یه بار من مجبور شدم دو روز کامل تنها تو خونه بمونم . ترجیح دادم تا به جای غذای آماده و تن ماهی ، خودم یه شام درست و حسابی بپزم . جوجه کباب و سالاد فصل ، بدون گوجه البته . یه کمی مرغ تو یخچال داشتیم ، اول گذاشتم تو آب لیمو و پیاز و کمی زردچوبه بخوابه ...
- شام حاضره ! بیایید تا سرد نشده !
- چشم مامان بزرگ !
کامران تند میره تا ته دیگ سیب زمینی بهش برسه . آرزو ولی سرجاش مونده .
-چی شده آرزو ؟ نمیای بریم سر میز شام ؟
-آرزو درحالی که چشماش خیسه : بابابزرگ ! من احساس میکنم که الان متحول شدم ....
امم .. دروغ چرا ! آرزو گریه اش نگرفت و نگفت که متحول شده . اصلاً حقیقتش اینه که زودتر از کامران هم رفت برای ته دیگ سیب زمینی .
این همه سال از عمرم گذشته ولی من هنوز دوست دارم که تو داستانهام دروغ بگم . دروغ که نه ... شاخ و برگ بهشون بدم . مگه میشه آدم با تیم برتون بزرگ شده باشه و خالی بند نباشه ؟ نمیشه خب ! دارم فکر میکنم که چه قدر پدربزرگ دوست داشتنی ای هستم . باید حتماً نوه هام هرچه زودتر بچه بیارن تا به اونا هم از این داستانای جذاب و در عین حال اخلاقی و ارزش دار بهشون تعریف کنم . مطمئنم بالاخره یکی بعد از شنیدن داستانای من متحول میشه و اشک میریزه به جای اینکه بره ته دیگ سیب زمینی ام رو بخوره .
چند سالی میشه که تابستون برام دلگیرکننده ترین فصل سال شده . بیشتر وقتم رو تو خونه میگذرونم و کمتر بیرون میرم . این ترمِ تابستونی هم که امسال گرفتم بدجوری کسل کنندس . دانشگاه خیلی خلوت و سوت و کورِ . همه بی حالن ! حق هم دارن البته از بس که ترم پیش به خاطر انتخابات ، کوتاه و فوق فشرده برگزار شد که دیگه رمقی براشون نمونده. ولی شاید دلیل اصلیِ اینکه از تابستون دل خوشی ندارم این باشه که همیشه ازش انتظارات زیادی داشتم. کلی برنامه تو فکرمه که میخوام تو مدت سه ماه عملیش بکنم و معمولاً هم اون نتیجه ی دلخواه رو از کارام نمیگیرم . مثلاً امسال قرار بود کلی فیلم و سریال ببینم ، یا اینکه برم چندتا رمان درست و حسابی بخونم به جای داستان کوتاه .تا فعلن که ناموفق بودم.
برعکس تابستون ، اوایل زمستان برای من هیجان انگیزترین فصل سالِ . زیاد بیرون میرم ، شور و هیجانات امتحانات هم هست که همیشه بعد از تموم شدنشون آدم یه حس رهایی پیدا میکنه ، جشنواره فجر ، لباسای زمستونی ، انتظار برای بارش برف ، هات چاکلت ، بوف پاساژ گلستان ،تن تن خوانی ،فیفا زدن با داداشم که معمولاً بهمن میاد تهران و اینکه اصن یه سری آهنگا ساخته شدن واسه زمستون مثل Some Nights(Intro), how deep is your love ، و Ludlow L که فقط تو سرما باید گوش کرد . از اون مهمتر زمستون فصل کمدی رمانتیکه ! بشینم باز sleepless In Seattle و لاو اکچلی رو ببینم و دوباره عاشقشون بشم .
بهتره از فاز زمستون بیام بیرون و بچسبم به تابستون . لیو این دِ مومنت آقا ! از الان میخوام تابستون رو مثل زمستون بکنم . همین الان یکیش اومد به ذهنم : 22 تیلور سوئیفت . یه آهنگ معرکه ی تابستونی . دارم فکر میکنم شاید مثلاً فیلمای وسترن رو نماد تابستون بکنم ... ببینم چی میشه!